...
کسي انـــگار مي آيد کسي از پشت دريـــــاها
تلنــــگر مي زند بر من که اي آشــــفته تنــــها
دلت پرواز مي خواهد ولي پايت زمين گيراست
تو گفتي دل نمي بنـدي به اين دنـيا چه شد حالا
که از رفتن هراسـاني و روي رفتــنت رفتــه
هواي پــــر زدن داري نگو ديگر - اگر - اما
بيا بشکن حصــــارت را کمي هم آسماني شو
براي خستگـــي هايت زميـــــن ديگر ندارد جا
هوايي کرد چشمم را در اين غربت نمي مانم
در اين غوغاي بد نـامي نمي خواهم شوم رسوا