سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 122298

  بازدید امروز : 25

  بازدید دیروز : 38

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان





 

درباره خودم

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...
مدعی محبت
آرزوی من! این رنج دیده جسم بی تعادل، محتاج ایستا نمودن توست؛ این ملتهب دل بی سکون، محتاج آرامش توست؛ این سیه جان بی ابرو محتاج مهر توست؛ پس ای مهر عالم! بتاب بر جان خسته ام.. بتاب بر قلب شکسته ام؛ بر دستان بسته ام؛ بر عهد گسسته ام؛ بتاب و ناپاکیم بزدای... (این بهترین توضیحی بود که می تونستم راجع به خودم بگم..)

 

لینک به لوگوی من

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

دسته بندی یادداشت ها

شعر محرمی سوزناک . شعری زیبا . عاشورا . کربلا . محرم .

 

بایگانی

ادعاهای پیشین
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

 

اشتراک

 

 

[ یهودیى او را گفت پیامبر خود را به خاک نسپرده درباره‏اش خلاف ورزیدید . امام فرمود : ] ما در باره آنچه از او رسیده خلاف ورزیدیم نه درباره او ، لیکن شما پایتان را از ترى دریا خشک نگردیده پیامبر خود را گفتید « براى ما خدایى بساز چنانکه ایشان را خدایان است ، و او گفت شما مردمى نادانید » . [نهج البلاغه]

وا گویه

نویسنده:مدعی محبت::: دوشنبه 86/5/29::: ساعت 12:30 صبح
نوشته شده در چهارشنبه، 5 اردیبهشت، 1386ساعت 3:36 توسط ..:: مدعی محبت ::..


هر چند که بیشتر می خواستم حرفای خودم رو توی وبلاگ بیارم، اما گاهی بعضی نوشته ها حرف تو رو بهتر از خودن بیان می کنن. این حرفا خیلی هاش حرف خودم هم هست، فکر کنم تا هر مرحله ای که پیش رفتیم، حرف همه مون باشه. آخر مطلب منبع رو می گم، فعلاً بخونید.

مولای من!

آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند. دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند. ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده، حلقه ی غلامی ات را بر گوشم اقکنده بودند! کاش کامم را با نام تو بر می داشتند و حرز تو را هم راهم می کردند!

مهدی جان!

دوست داشتم با نام نامی تو زبان باز می کردم. ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن «یا مهدی» وا می داشتند!

ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم، الف بای عشق تو را برایم هجی می کرد و نام زیبای تو را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد.

در دوره ی راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه ی سبز تو راه نمایی نکرد.

در سال های دبیرستان، کسی مرا با تو – که مدیر عالم امکان هستی – پیوند نزد.

در کتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طُوی» و «رَضوی» نبود.

در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.

در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دیان دین حق» تویی.

دریغ که در کلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس تو را گوش زد نکردند!

افسوس که در کلاس نقاشی، چهره ی مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!

چرا موضوع انشای ما، به جای «علم بهتر است یا ثروت»، از تو و از ظهور تو و روش های جلب رضایت تو نبود؟! مگر نه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟

کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفت و گو با تو را نیز – که آشناترین و دیرین ترین مونس فطرت های بشر است – را به ما می آموختند! ای کاش – وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم – به من می گفتند: او تمامی زبان ها و گویش ها و لهجه ها ... و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد.

در زنگ شیمی – وقتی سخن از چرخش الکترون ها به دور هسته ی اتم به میان می آمد – اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو می چرخند.

ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمول های پیچیده ی ریاضی، فیزیک و شیمی، فرمول ساده ی ارتباط با تو را نیز به من یاد می دادند.

یادم نمی رود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که گذارش به قبرستان شهری افتاد. او با کمال تعجب دید، بر روی همه ی سنگ قبرها، سن فوت شدگان را 3، 4، 7سال و ماننند آن نوشته اند. پرسید: آیا اینان همگی در طفولیت از دنیا رفته اند؟ گفتند: این جا، سن هر کس را معادل سال هایی از عمرش که در پی کسب علم بوده است محاسبه می کنند.

کاش آن روز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرفت امام4 می زد و می گفت که در تفکر شیعی، حیات حقیق در توجه به امام عصر علیه السلام و معرفت و محبت و مودت او و مهم تر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.

درس فیزیک قوانین شکست نور را به من آموخت؛ ولی نفهمیدم «نور خدا» تویی و مقصود از «یهدی الله لنوره من یشاء». از سرعت سرسام آمور نور(300 هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛ اما اشاره نکردند شعاع دید معصوم تا کجاست و نگفتند امام در یک لحظه می تواند تمام عوالم و کهکشان ها را از نظر بگذراند و از احوال همه ی ساکنان زمین و آسمان باخبر شود.

وقتی برای کنکور درس می خواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام زمان علیه السلام تشویق نکرد. کسی برایم تبیین نکردکه معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی ها تا آخر عمر در همان طفولیت یا مهد کودک خویش در جا می زنند.

نمی دانستم که عناوینی هم چون دکتر، مهندس، پروفسور و ... قراردادهایی در میان انسان هاست که تنها به کار کسب ثروت، قدرت، شهرت و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا می آید؛ اصلاً در این وادی نبودم.

از فضای نیمه بسته ی مدرسه، وارد فضای باز دانشگاه شدم. در دانشکده وضع از این هم اسف بارتر بود. بازرا غرور و نخوت پر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم.

فضا نیز رنگ و بو گرفته از «علم زدگی» و «روشن فکر مآبی»! خیلی ها را گرفتار تب مدرک گرایی می دیدم. علم آن چیی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله ی آمریکایی ترجمه می شد؛ از علوم اهل بیت علیهم السلام، دانش یقین بخش آسمانی، کم تر سخن به میان می آمد!

مولای من در دانشگاه هم کسی برایم از تو سخن نگفت؛ پرچمی به نام تو افراشته نبود؛ کسی به سوی تو دعوتم نمی کرد؛ هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد. کارکرد دروس معراف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدل دانشجویان بود! نه این که از تبلیغات مذهبی، نشست های فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهج البلاغه و ... خبری نباشد... کم و بیش یافت می شد؛ اما در همین عرصه ها نیر تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و «از یاد رفته» بودی.

پس از فراغت از تحصیل نیز، اداره ی زندگی و دغدغه ی معاش، مجالی برای فکر کردن راجع به تو برایم باقی نگذاشت!

اینک اما، در عمق ضمیر خود، تو را یافته ام؛ چندی ست با دیده ی دل تو زا پیدا کرده ام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس می کنم؛ گویی دوباره متولد شده ام. تعارف بردار نیست. زندگی بدون تو – که امام عصر و پدر زمانه ای – «مردگی» است و اگر کسی هم چون من، پس از عمری غفلت به تو رسید، حق دارد احساس تولدی دوباره کند؛ حق دارد از تو بخواهد از این پس او را رها نکنی و در فتنه ها و ابتلائات آخرالزمان از او دست گیری؛ حق دارد به شکرانه ی این نعکت، پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:

الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله.

ادامه ی مطلب در پست بعدی، می دونم طولانی شده اما فکر کنم ارزشش رو داشت.

این نوشته ی جناب آقای دکتر علی هراتیان در ابتدای کتاب زیبا و با ارزش «آشتی با امام عصر علیه السلام» می باشد.



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    طوفان واژه ها
    بانوی کرامت
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com