...
بيست و سه ماه از كابوس رفتنش گذشت...
اي صميمي ! اي دوست !
گاه و بيگاه لب پنجره ي خاطره ام مي آئي .
ديدنت ، حتي از دور ،
آب بر آتش دل مي پاشد .
آنقدر تشنه ي ديدار توام ،
که به يک جرعه نگاه تو قناعت دارم .
دل من لک زده است ،
گرمي دست تو را محتاجم ،
و دل من به نگاهي از دور ،
طفلکي مي سازد .
اي قديمي ! اي خوب !
تو مرا ياد کني يا نکني ،
من به يادت هستم ،
من صميمانه به يادت هستم .
دائم از خنده لبانت لبريز ،
دامنت پر گل باد !