• وبلاگ : با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي...
  • يادداشت : طوفان واژه ها
  • نظرات : 7 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    جواني ، داستاني بود
    پريشان داستان بي سرانجامي
    غم آگين قصه تلخي كه از يادش هراسانم
    به غفلت رفت از دستم، وزين غفلت پشيمانم
    جواني چون كبوتر بود و من بودم يك طفل كبوتر باز
    سرودي داشت آن مرغك
    كه از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
    به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
    نوائي داشت
    حالي داشت
    گه و بي گاه با طفل دلم قال و مقالي داشت

    جواني چون كبوتر بود و من بودم طفل كبوتر باز
    كه او را هر زمان با شوق، آب و دانه مي دادم
    پر و جان لطيفش را به لبها شانه مي كردم
    و او را روي چشم و سينه خود لانه مي دادم
    !ولي افسوس
    !هزار افسوس
    يك روز آن كبوتر از كفم پر زد
    زپيشم همچنان تير شهابي تند بالا رفت
    بسوي آسما نها رفت
    فغان كردم
    نگاهم را چنان صياد، دنبالش روان كردم
    ولي او كم كمك چون نقطه شد از ديده پنهان شد
    به خود گفتم! كه آن مرغك به سوي لانه مي آيد
    اميد رفته روزي عاقبت در خانه مي آيد
    !ولي افسوس
    !هزار افسوس
    به عمري در رهش آويختم فانوس چشمم را
    نيامد در برم مرغ سپيد من
    نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من
    كنون دور از كبوتر، خانه خالي، آسمان خاليست
    .بسوي آسمان چون بنگرم تا كهكشان خاليست

    من آن طفل ديروزين
    كه اينك در غم همنغمه اي با چشم تر مانده
    درون آشيان زان همنواي گرمخو يك مشت پرمانده
    پر او چيست؟ داني؟ هاله موي سپيد من
    فضاي آشيان خاليست
    چه هست آن آشيان؟
    ويران دلم، ويرانه ي عشق و اميد من

    كنون من مانده ام تنها
    .....................
    به صحراي غريبي، بيكس و هم صحبت كوهم
    :صدا سر مي دهم در كوه
    !كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها
    :جواب آمد به صد اندوه
    !كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها