(اول یه توضیح: امسال خیلی رو سیاه بودم، خودم می دونم. این روزا تصمیم گرفته بودم که تا پایان سال قمری، حساب و کتابم رو با همه جمع و جور کنم؛ و مهم تر از همه با مولام، و راهی مشهد شم برای شروع یه زندگی جدید و مدد بخوام از امام رئوفم، که دستگیری کنه و آقایی؛ و دل سیاهم رو بذارم و از اون جا با یه دل پاک برگردم و از نو شروع کنم. هر چه کردم، نطلبیدند و ... روسیاهیش برا من مونده. روزی که نرفتنم قطعی شد، خیلی دلم پر بود و نشستم به درد دل با موالیانم. بعضی رو بر صفحه نامه ی درد دلم با مولام نوشتم که بعدها که می خونم حال و روزم یادآوری شه و شاید عبرتی باشه. برای اولین و احتمالاً آخرین بار تصمیم گرفتم متن نوشته ام رو عیناً این جا بنویسم، بنا به دلایلی. امیدوارم مقبول افتد.)
مهربون! این رسمشه؟!
مولاجونم؟! خواستم بهت پناهنده شم. با همه ی رو سیاهیم به تو رو آوردم، فکر نمی کردم رومو... فکر نمی کردم تو هم رهام کرده باشی... فکر نمی کردم تو هم روتو از من برگردوندی...
ای خدا! من می خوام بمیرم... دیگه توی این دنیا جایی ندارم، امام هام که حاضر نیستن منو بپذیرن.. ای خدا! من چرا زنده ام؟!؟؟
یا امام رضا! مگه تو از دلم بی خبری؟! مگه تو هم می خوای مثل بقیه باهام رفتار کنی؟! من که جز تو کسی رو ندارم، مولام هم که باهام قهره، چی کار کنم؟ چی کار؟ من که توبه کردم، من که پشیمون پشیمونم، من که درمونده ام... و من که از مولام دور موندم... من این دل سیاهو نمی خوام، می خوام بندازمش دور، من که از همه جا مونده و رونده ام... آخ خدا...
فکر نمی کردم تو هم باهام این طور کنی یا امام رضا...
اصلاً نمی تونم فکر کنم که تو یکی مثل من رو با همه ی پشیمونیش، با همه ی اضطرارش، با همه ی بدبختیش، با همه ی روسیاهیش، با همه ی بی کسیش، با همه ی درموندگیش... مولا...
یا امام رضا! یا امام رضا!
بر در و دیوار حریمت، جایی ننوشته ست گنهکار نیاید...
پس چی؟ پس چرا راهم ندادی؟...
مگه نه از سلاله ی امام حسینی؟
یا امام حسین! مگه به اون گناهکاره نگفتی:
به هر حالی که هستی، روتو از ما برنگردون!
پس معلومه در رو به روش نبستی، منتظرش نشستی...
یا امام رئوف! پس چرا درو به روم بستی؟ ...
هر کسی ندونه، تو خوب می دونی تو دلم چه خبره... خوب می دونی چه غوغایی به پاست... خوب می دونی... خوب... تو که از دلم به خودم آگاه تری... تو که می دونی چه قدر محتاج اومدنم،پس چرا... چرا راه نمی دی؟!
چرا من این جوری شدم؟! چرا دیگه دوسم نداری...
...
میون یه مــزرعــه، یه کـلاغ رو ســیـاه
هوایی شده بره، پابوس امام رضا
با خودش فکر می کنه اون جا جای کفتراست
آخه من کجا برم یه کلاغ که رو سیاست
من که توی سیاهی ها از همه روسیاه ترم
میون این کبوترا با چه رویی بپرم
با خودش می گه که من دلم و بالام سیاست
آقا راهم نمی ده، اون جا جای خوب خوباست
کاشکی که من می شدم، مثل کفترا سفید
کاش آقا درد منو میون چشام می دید
وای مولا! یعنی نمی بینی؟!
چه جوری بهش بگم که من هم خاطر خواشم
اون ازم بدش میاد ولی من خاک پاشم
از حرم امام رضا، آقا صدا نزد بیا...
امام رئوفم!
نطلبیدی، راه ندادی... نپذیرفتی...
اما به هر حال آقایی کردی، چون تو آقایی و غیر آقایی ازت بر نمیاد.
برا من همین کافیه که می دونی چقدر دلم هوایی بود و می خواستم چه کنم.. چرا خاصتاً می خواستم بیام و ...
تو صلاح ندونستی، قطعاً صلاحم بوده، اصلاً شاید این نطلبیدن خودش تلنگر بود...
به هر حال...
می دونم دوسم داره، کم واسم نمی ذاره
می دونم لحظه ی مرگ، رو سرم پا می ذاره
می دونم بازم می گه بیا مشهدالرضا
من تو رو پاک می کنم ای کنیز روسیاه