سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 122082

  بازدید امروز : 10

  بازدید دیروز : 11

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان





 

درباره خودم

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...
مدعی محبت
آرزوی من! این رنج دیده جسم بی تعادل، محتاج ایستا نمودن توست؛ این ملتهب دل بی سکون، محتاج آرامش توست؛ این سیه جان بی ابرو محتاج مهر توست؛ پس ای مهر عالم! بتاب بر جان خسته ام.. بتاب بر قلب شکسته ام؛ بر دستان بسته ام؛ بر عهد گسسته ام؛ بتاب و ناپاکیم بزدای... (این بهترین توضیحی بود که می تونستم راجع به خودم بگم..)

 

لینک به لوگوی من

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

دسته بندی یادداشت ها

شعر محرمی سوزناک . شعری زیبا . عاشورا . کربلا . محرم .

 

بایگانی

ادعاهای پیشین
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

 

اشتراک

 

 

با اندرزهاست که غفلت زدوده می شود . [امام علی علیه السلام]

یا بن الحسن ای مهدی ما چشم تو روشن!

نویسنده:مدعی محبت::: سه شنبه 86/12/28::: ساعت 12:29 عصر

بر نفس رسول نسبت هذیان داد

در روز سقیفه آن چنان جولان داد
بر حمله به بیت فاطمه فرمان داد

 آن گاه تو گویی که مسلمان جان داد؟!!

 امام باقر علیه السلام می فرماید:
اعمال سه گروه به آسمان نمی رود و هیچ عملی از آنان قبول نمی شود.
کسی که بمیرد و در قلبش دشمنی ما اهل بیت باشد، و کسی که دشمن ما رو دست بدارد، و کسی که ابوبکر و عمر را دوست بدارید.

بحارالانوار، ج30،ص383.

امام باقر علیه السلام درباره ی آیه ی کریمه ی «ان الله یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی» می‏فرمایند: عدل شهادت بر یگانگی خداوند است و احسان ولایت امیرمؤمنان علیه السلام و فحشا ابوبکر و منکر عمر و بغی عثمان است.

تفسیر عیاشی، ج2، ص267، ح62- بحار الانوار، ج36، ص180، ح173.

ما ز محبان علی و عمر 

                     هیچ نگوییم ز خیر و ز شر

حشر محبان علی با علی 

                     حشر محبان عمر با عمر

فعلاً این دو تکه شعر و دو حدیث تقدیم به عنوان عیدی، هر چند با تأخیر. ان شاءالله تا شب کاملش می کنم.

اللّهمّ العن صنمی قریش و جبتیها و طاغوتیها...



  • کلمات کلیدی :

  • یاد ایام

    نویسنده:مدعی محبت::: سه شنبه 86/12/21::: ساعت 6:6 عصر

    باز هم برای به روز کردن موضوعات خیلی خیلی زیاد بود، و باز هم فعلاً یکی رو انتخاب کردم بنویسم. باز هم بقیه برای بعد!

     این دو سه روزی که به وطن عزیمت کردم، یه تکلیف به دوشم گذاشته شد که علی رغم وقت زیادی که ازم گرفت اما خیلی خوب بود، چون دوباره منو به روزهای کودکی و دانش آموزی برد و خب البته دوباره استعدادم رو به رخم کشید!!!!، عالی بود.
    صبح روز جمعه از پسر خاله ی عزیزم که سوم دبستان هست پرسیدم چه تکالیفی داری؟ گفت سه تا، دو تاش رو خودم باید انجام بدم یکیش رو بابا. بابای محترمش هم که تازه از مسافرت بازگشته بود و باید فردا شب هم مجدداً تشریف می برد، من هم که دلم براشون سوخت گفتم مشق بابات چیه؟ گفت نقاشی. گفتم خب من انجام می دم برات.
    گفتن همان و ...!
    خاله تشریف آوردن و بــــــــــــــــــله! 22 درس بود که باید از هر کدوم می شد یه تصویر می کشیدم!
    اون روز کاملاً به جز زمان میل کردن ناهار و شب هم رفتن به برنامه ی عزاداری و ...، تمام مدت تا آخر شب مشغول بودم و فردای اون روز هم تا قبل از برگشتن مشغول بودم. نهایتاً هم رنگ آمیزی کامل نشد. قسمت های سخت ترش رو رنگ کردم و بقیه موند. چند تا رو می ذارم این جا استفاده کنید(!!!)، خوبه ببینید!!!  

    هدیه است دیگه!  این هم خانم گنجشکه و آقا مورچهه! 

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

       سجاده ی سجاد اهل بیت علیهم السلام

     

     

     

     

     

      

     

     

     

     

     

    این گل نرگس جهانی را مصفا می کند آخر...

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    چرااسب بابامون بی سواره...؟

    می دانم که می آیی با سبدسبد گل...ای مهر مهربان!

     



  • کلمات کلیدی :

  • آمدم ای ماه، پناهم بده...

    نویسنده:مدعی محبت::: سه شنبه 86/11/30::: ساعت 10:13 عصر

    حرمت فوق جنانه...
    خانم جان! همه روندن، شما خوندی
    همه رد کردن، شما جواب دادی،
    همه ...
    خیلی خانمی خانم جان..
    خیلی کریمی..
    عمه جانِ مولایی..
    شاید هم دیدی حرم برادر رئوفت راهم ندادن و دل مهربانت برام سوخته و نا خواسته دعوتم کردی، نا خواسته که نه، می خواستم، اما خب به خاطر رو سیاهیِ خودم نا امیدانه طلب کردم و گمانم این بود که با این روی سیاه، خریداری ندارم... غافل از این که کریمه ی اهل بیت، خیلی کریم تر از اونه که منو رها کنه، منی که این چند سال خاصتاً گدای درِ این خونه شدم و ارادت خاصی به ایشون دارم.
    من را به حریم خویش دعوت کردی                            آخر به چه علت این محبت کردی؟

    زبانم توانایی اینو نداره که به توصیف کرمت باز شه، حقا که بانوی کرامتی.
    دوباره خوندی، خدا کنه که اجابت کنم و لبیک بگم و به لطف مولا همیشه بر سر این پاسخ بمونم.

     حرمت فوق جنانه...

    حرم امنت چه آرامشی به دلم هدیه می کنه. این بار احساس کردم سیاهی دلم در حریمت از بین رفته.. و این، همه، لطف و نظر شما بود.
    و دوباره بر زبان میارم:
                  حـرمت فـوق جـنانه...
                              بی کــــــرانــه...
                                          آخـه چیزی که عیانه، چه حاجت به بیانه...

    (می خواستم با مطلب دیگری، به روز کنم، اما این عنایت یکباره، جایی باقی نگذاشت، ان شاءالله اون مطلب برای دفعات بعد.)



  • کلمات کلیدی :

  • نمی خوام باطن قلبم با ظاهرم همدردی کنه...

    نویسنده:مدعی محبت::: شنبه 86/10/22::: ساعت 5:12 صبح

    امروز که به یمن آسمون سرخ شب گذشته، سیاهپوش، صبح سفیدی رو شاهد بودیم، برای شعف دل کوچک ترین عضو درجه یک خانواده که این مدت(بعد از فوت پدرم) روحیه ی حساسی پیدا کرده، دست به کار ساختن آدم برفی شدیم. صافکاری و طراحی نهایی به عهده ی من گذاشته شد.
    شروع کردیم، یکی یکی از سر مبارک، شانه ها، دست ها، شکم و ... .
    ظاهر آدم برفی رو که نگاه کردم، دیدم در جای قلب او لکه ی سیاهی به چشم می خورد. درست در همان قسمت، این برف سپید و زیبا، کدر شده و رنگی تیره به خود گرفته بود.
    چون این روزها احساس می کردم و می کنم که قلب و دل خودم نیز از بار گناه چنین شده است، نه این چنین که بسیار بدتر؛ دلم بدجوری گرفت و به حالش سوخت!
    دست به کار شدم و جای قلب سیاهش را خالی کردم که یه قلب خوب و پاک برایش بگذارم..
    در انتها شد این:
    خوش به حال این!
    **
    از اون وقت تا حالا در این فکرم که کاش قلب من هم به همین راحتی ترمیم یا تعویض می شد..
    کاش من هم اون قدر با گناه و خطا از سازنده ام دور نشده بودم که دیگه قلب و دلم رو هم ترمیم نکنه...
    خدایا! قلب من هم سیاست...
    من هم با بار گناهم اون قلب سپید و پاکی رو که بهم عطا کرده بودی، سیاه و خراب کردم...
    مولا جونم! این روزا خیلی ازت خواستم این قلب و دل سیاه رو ازم بگیری و یه قلب پاک بهم عطا کنی... از نو... باز هم چشمت رو ببندی و با کرمت، این لطف رو در حقم بکنی...
    محرم رسید اما من هنوز دلم سیاست، هنوز از خودم با این قلب و دل سیاه متنفرم، قلبی که سیاهیش به خاطر شکستن دل مولاشه...
    آقا جان! این خیلی احساس بدیه، خیلی...

    هر چند که هنوز می تونم بگم: با همین قلب سیاهم آقاجون دوسِت دارم...

    کاش در سیاهپوشی این ایام قلبم همرنگی نمی کرد...
    به خدا از این حال خسته ام، خسته و درمانده... خیلی بده آدم از خودش، از قلبش، از بودنش با این حال و روز متنفر باشه..
    این روزها که در لطف و مرحمتتون به روی عزاداران جدتون بیشتر بازه، می شه لطف کنید و به حرمت امام حسین علیه السلام، این لطف عظیم رو در حقم بکنید..
    به جون حسینی که هر دوتامون دوسش داریم...



  • کلمات کلیدی :

  • مهربون! این رسمشه؟!

    نویسنده:مدعی محبت::: چهارشنبه 86/10/19::: ساعت 1:23 صبح

    (اول یه توضیح: امسال خیلی رو سیاه بودم، خودم می دونم. این روزا تصمیم گرفته بودم که تا پایان سال قمری، حساب و کتابم رو با همه جمع و جور کنم؛ و مهم تر از همه با مولام، و راهی مشهد شم برای شروع یه زندگی جدید و مدد بخوام از امام رئوفم، که دستگیری کنه و آقایی؛ و دل سیاهم رو بذارم و از اون جا با یه دل پاک برگردم و از نو شروع کنم. هر چه کردم، نطلبیدند و ... روسیاهیش برا من مونده. روزی که نرفتنم قطعی شد، خیلی دلم پر بود و نشستم به درد دل با موالیانم. بعضی رو بر صفحه نامه ی درد دلم با مولام نوشتم که بعدها که می خونم حال و روزم یادآوری شه و شاید عبرتی باشه. برای اولین و احتمالاً آخرین بار تصمیم گرفتم متن نوشته ام رو عیناً این جا بنویسم، بنا به دلایلی. امیدوارم مقبول افتد.)

    مهربون! این رسمشه؟!

    مولاجونم؟! خواستم بهت پناهنده شم. با همه ی رو سیاهیم به تو رو آوردم، فکر نمی کردم رومو... فکر نمی کردم تو هم رهام کرده باشی... فکر نمی کردم تو هم روتو از من برگردوندی...

    ای خدا! من می خوام بمیرم... دیگه توی این دنیا جایی ندارم، امام هام که حاضر نیستن منو بپذیرن.. ای خدا! من چرا زنده ام؟!؟‍؟‍

    یا امام رضا! مگه تو از دلم بی خبری؟! مگه تو هم می خوای مثل بقیه باهام رفتار کنی؟! من که جز تو کسی رو ندارم، مولام هم که باهام قهره، چی کار کنم؟ چی کار؟ من که توبه کردم، من که پشیمون پشیمونم، من که درمونده ام... و من که از مولام دور موندم... من این دل سیاهو نمی خوام، می خوام بندازمش دور، من که از همه جا مونده و رونده ام... آخ خدا...

    فکر نمی کردم تو هم باهام این طور کنی یا امام رضا...

    اصلاً نمی تونم فکر کنم که تو یکی مثل من رو با همه ی پشیمونیش، با همه ی اضطرارش، با همه ی بدبختیش، با همه ی روسیاهیش، با همه ی بی کسیش، با همه ی درموندگیش... مولا...

    یا امام رضا! یا امام رضا!

    بر در و دیوار حریمت، جایی ننوشته ست گنهکار نیاید...

    پس چی؟ پس چرا راهم ندادی؟...

    مگه نه از سلاله ی امام حسینی؟

    یا امام حسین! مگه به اون گناهکاره نگفتی:

    به هر حالی که هستی، روتو از ما برنگردون!

    پس معلومه در رو به روش نبستی، منتظرش نشستی...

    یا امام رئوف! پس چرا درو به روم بستی؟ ...

    هر کسی ندونه، تو خوب می دونی تو دلم چه خبره... خوب می دونی چه غوغایی به پاست... خوب می دونی... خوب... تو که از دلم به خودم آگاه تری... تو که می دونی چه قدر محتاج اومدنم،پس چرا... چرا راه نمی دی؟!

    چرا من این جوری شدم؟! چرا دیگه دوسم نداری...

    ...

    میون یه مــزرعــه، یه کـلاغ رو ســیـاه

                                هوایی شده بره، پابوس امام رضا

    با خودش فکر می کنه اون جا جای کفتراست

                            آخه من کجا برم یه کلاغ که رو سیاست

    من که توی سیاهی ها از همه روسیاه ترم

                                میون این کبوترا با چه رویی بپرم

    با خودش می گه که من دلم و بالام سیاست

                        آقا راهم نمی ده، اون جا جای خوب خوباست

    کاشکی که من می شدم، مثل کفترا سفید

                           کاش آقا درد منو میون چشام می دید

    وای مولا! یعنی نمی بینی؟!

    چه جوری بهش بگم که من هم خاطر خواشم

                           اون ازم بدش میاد ولی من خاک پاشم

     

    از حرم امام رضا، آقا صدا نزد بیا...

    امام رئوفم!

    نطلبیدی، راه ندادی... نپذیرفتی...

    اما به هر حال آقایی کردی، چون تو آقایی و غیر آقایی ازت بر نمیاد.

    برا من همین کافیه که می دونی چقدر دلم هوایی بود و می خواستم چه کنم.. چرا خاصتاً می خواستم بیام و ...

    تو صلاح ندونستی، قطعاً صلاحم بوده، اصلاً شاید این نطلبیدن خودش تلنگر بود...

    به هر حال...

    می دونم دوسم داره، کم واسم نمی ذاره

                          می دونم لحظه ی مرگ، رو سرم پا می ذاره

    می دونم بازم می گه بیا مشهدالرضا

                              من تو رو پاک می کنم ای کنیز روسیاه



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    طوفان واژه ها
    بانوی کرامت
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com