سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 123386

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 10

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان





 

درباره خودم

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...
مدعی محبت
آرزوی من! این رنج دیده جسم بی تعادل، محتاج ایستا نمودن توست؛ این ملتهب دل بی سکون، محتاج آرامش توست؛ این سیه جان بی ابرو محتاج مهر توست؛ پس ای مهر عالم! بتاب بر جان خسته ام.. بتاب بر قلب شکسته ام؛ بر دستان بسته ام؛ بر عهد گسسته ام؛ بتاب و ناپاکیم بزدای... (این بهترین توضیحی بود که می تونستم راجع به خودم بگم..)

 

لینک به لوگوی من

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی...

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

دسته بندی یادداشت ها

شعر محرمی سوزناک . شعری زیبا . عاشورا . کربلا . محرم .

 

بایگانی

ادعاهای پیشین
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

 

اشتراک

 

 

دانش، میراثی سودمند است . [امام علی علیه السلام]

طوفان واژه ها

نویسنده:مدعی محبت::: سه شنبه 87/10/10::: ساعت 4:29 عصر

طوفان واژه ها

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

ذهنش ز روضه های مجسّم عبور کرد

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شدست

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شدست

 

در اوج روضه، خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار، دم گرفت

وقتش رسیده بود، به دستش قلم گرفت

مثل همیشه، رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه هاست

شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست

 

می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه

آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه

انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه

شاعر رسیده بود به گودال قتله گاه

فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!

مادر بیا به حال حسینت نظاره کن

 مادر! میا! به حال حسینت نگه مکن...!

 

بی اختیار شد، قلمش را رها گذاشت

دستی ز غیب، قافیه را « کربلا» گذاشت

یک بیت بعد، واژه ی « لب تشنه» را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند

دارد غروب فرشچیان گریه می کند

 

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید؟

بر روی خاک و خون، بدنی را رها کشید

او را چنان فنای خدا بی ریا کشید

بر پیکرش به جای کفن، بوریا کشید

در خون کشید قافیه ها را، حروف را

از بس که گریه کرد تمام « لهوف» را

 

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه، روی نیزه ساخت

خورشید سر بریده، غروبی نمی شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود

او کهکشان روشن هفده ستاره بود

 

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن

پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن

در خلسه ای عمیق، خودش بود و هیچ کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس

 

سروده: سید حمیدرضا برقعی




لیست کل یادداشت های این وبلاگ

طوفان واژه ها
بانوی کرامت
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com