امروز که به یمن آسمون سرخ شب گذشته، سیاهپوش، صبح سفیدی رو شاهد بودیم، برای شعف دل کوچک ترین عضو درجه یک خانواده که این مدت(بعد از فوت پدرم) روحیه ی حساسی پیدا کرده، دست به کار ساختن آدم برفی شدیم. صافکاری و طراحی نهایی به عهده ی من گذاشته شد.
شروع کردیم، یکی یکی از سر مبارک، شانه ها، دست ها، شکم و ... .
ظاهر آدم برفی رو که نگاه کردم، دیدم در جای قلب او لکه ی سیاهی به چشم می خورد. درست در همان قسمت، این برف سپید و زیبا، کدر شده و رنگی تیره به خود گرفته بود.
چون این روزها احساس می کردم و می کنم که قلب و دل خودم نیز از بار گناه چنین شده است، نه این چنین که بسیار بدتر؛ دلم بدجوری گرفت و به حالش سوخت!
دست به کار شدم و جای قلب سیاهش را خالی کردم که یه قلب خوب و پاک برایش بگذارم..
در انتها شد این:
**
از اون وقت تا حالا در این فکرم که کاش قلب من هم به همین راحتی ترمیم یا تعویض می شد..
کاش من هم اون قدر با گناه و خطا از سازنده ام دور نشده بودم که دیگه قلب و دلم رو هم ترمیم نکنه...
خدایا! قلب من هم سیاست...
من هم با بار گناهم اون قلب سپید و پاکی رو که بهم عطا کرده بودی، سیاه و خراب کردم...
مولا جونم! این روزا خیلی ازت خواستم این قلب و دل سیاه رو ازم بگیری و یه قلب پاک بهم عطا کنی... از نو... باز هم چشمت رو ببندی و با کرمت، این لطف رو در حقم بکنی...
محرم رسید اما من هنوز دلم سیاست، هنوز از خودم با این قلب و دل سیاه متنفرم، قلبی که سیاهیش به خاطر شکستن دل مولاشه...
آقا جان! این خیلی احساس بدیه، خیلی...
هر چند که هنوز می تونم بگم: با همین قلب سیاهم آقاجون دوسِت دارم...
کاش در سیاهپوشی این ایام قلبم همرنگی نمی کرد...
به خدا از این حال خسته ام، خسته و درمانده... خیلی بده آدم از خودش، از قلبش، از بودنش با این حال و روز متنفر باشه..
این روزها که در لطف و مرحمتتون به روی عزاداران جدتون بیشتر بازه، می شه لطف کنید و به حرمت امام حسین علیه السلام، این لطف عظیم رو در حقم بکنید..
به جون حسینی که هر دوتامون دوسش داریم...